آشنايي با دادائيسم
تعريف.
واژه ي دادا در زبان فرانسه به معني مسخرگي و سرگرمي است و بيان کننده ي مفهوم دوگانه ي هيچ و همه چيز است. (1) در پيدايش و انتخاب اين واژه به عنوان معرّف مکتبي ادبي سخنان متفاوتي گفته اند. هولسن يک ادعا مي کند که با بال در يک فرهنگ آلماني - فرانسوي در مورد انتخاب نامي براي خواننده ي آينده ي کاباره ي مادام لوروآ مي گشته اند که به واژه ي دادا برخورده اند. يک کارد پاکت بازکن را لاي کتاب فرو کرده اند و با اتکا به تصادفي که ابراز احساسات همقطارانشان را در پي آورده است، با کلمه اي روبرو شده اند که معادل اسب در زبان کودکان بوده است. بلافاصله آن را به عنوان شعار کاباره انتخاب کرده اند و بدون استثنا روي همه ي برنامه هايشان گذاشته اند. اما اين تنها روايت از مراسم نامگذاري نيست. چون دادا به معني آري، آري در زبان رومانيائي و گويا دم گاو در زبان قوم افريقايي کرو هم هست. (2)يکي از دادائيستها به نام ژان آرپ با شيوه ي مسخرگي خاصّ دادا مي گويد: « من بدين وسيله شهادت مي دهم که تريستان تزارا، واژه ي دادا را در ساعت 6 بعدازظهر، ششم فوريه ي 1916 پيدا کرد. من با پنج بچّه ام حضور داشتم که تزارا اين کلمه را براي اولين بار به زبان آورد و ما را لبريز از شور و شادي کرد. در کافه ي تراس زوريخ بوديم و من داشتم پيچه ي توتوني را توي سوراخ چپ دماغم مي کردم. من مي دانم اين کلمه هيچ معنايي ندارد و تعيين تاريخ هم فقط ممکن است براي ناقص العقلها و پرفسورهاي اسپانيايي جالب باشد. » (3)
برخي ديگر نيز عقيده بر اين دارند که اصطلاح دادا به معني بابا در برابر ماماست و بيانگر تمايلي است که اعضاي اين گروه براي نشاندن جنس مذکر به جاي جنس مؤنث در مرکز ادبيات و هنر داشته اند. (4)
به هر حال اصطلاح دادا مبيّن همه چيز و هيچ چيز است. در عين حال مبيّن آزادي محض، ضد قواعد و قرارها و ايده ئالها و سنتهاست. (5)
تاريخچه.
دادائيسم محصول نهايي مکاتب نه چندان مهمي است که پس از سمبوليسم زاده شد، از قبيل: فوتوريسم، کوبيسم، امپرسيونيسم، رايونيسم، ورتي سيسم و سنکرونيسم. به قول بيگزبي، اين مکاتب والدين ناشناس دادائيسم اند. (6)بيش از همه ي مکاتب مذکور دادائيسم وارث فوتوريسم بود. « اين گروه پيش از جنگ جهاني اول در ايتاليا تشکيل شده بود. باني گروه بنان فيليپوتوماسو مارينتّي (7) بود و سال تأسيس آن 1909.
« اين گروه بر ضدّ استيلاي هماهنگي کلمات و ذوق مستقيم شوريده بود و اعلام مي کرد که هدفش عبارت است از بيان گرداب زندگاني جديد - زندگاني فولاد و تب و غرور سرعت سرسام آور - در همين اوقات در مونيخ کاندينسکي هم، نخستين پرده هاي غير تصويري يا انتزاعي را کشيده بود و گروه « سوار آبي » در 1914 به مرحله ي اکسپرسيونيسم انتزاعي رسيده بود. بنابراين، اين تلاش براي بيان فراگرد واقعي انديشه - که کاندينسکي آن را « بيان يک ضرورت تاريخي » مي ناميد - پديده اي بود داراي اهميت تاريخي کلي که در طول زمان پخته شده و در سرزمينهاي وسيعي رواج يافته بود و نه تنها در هنرهاي تجسمي، بلکه در شعر و تئاتر و موسيقي و فلسفه هم تجلي کرده بود. نظريات فرويد و يونگ در باب روانکاوي ظاهراً يک مبناي علمي هم بر اين فراهم مي کرد و اغتشاشات اجتماعي عصر زمينه ي طبيعي آن بود. » (8)
دادائيسم که از 1915 شروع شده بود، در سال 1916 رسماً اعلام وجود کرد. در اين سال تريستان تزارا (9) روماني الاصل و هانس آرپ (10) آلزاسي و دو نفر آلماني به نامهاي هوگوبال (11) و ريچارد هولسن بک (12) دادائيسم را بنا نهادند. (13)
نهضت دادا مابين سالهاي 1910-1922 توسعه يافت. (14) « براي اولين بار تقريباً به طور همزمان در زوريخ، نيويورک و پاريس قبل از رسيدن به آلمان و تمرکز بعدي در پاريس ظاهر شد. بيطرفي سوئيس در جنگ جهاني اول، پناهگاهي براي انواع تبعيد شدگان سياسي و آشوبگران بوجود آورده بود. لنين در اين شهر بسر مي برد و با عناصر مختلف و آنارشيستهايي که تقريباً از تمام کشورها آمده بودند، مقابله مي کرد.
« ما بين همين آنارشيستها، شاعر رومانيايي تريستان تزارا، نويسندگان آلماني، هوگوبال، ريچارد هولسن بک و نقّاش و مجسمه ساز آلزاسي، هانس آرپ بودند. در فوريه ي 1916 اشخاص نامبرده کاباره ي ولتر را تأسيس کردند. اين محل شامل يک کلوپ ادبي، تالار نمايش و تئاتر همه در يکجا بود.
هنرمند نمونه ي جنبش دادا در نقّاشي آرپ بود که تزارا و هولسن بک را ستايش مي کرد. او با کاغذهاي رنگي، حکاکي روي چوب، و مجسمه هايش فرم آزادي را بوجود آورد که از فانتزي و ناخودآگاهي سرچشمه مي گرفت.
پيشروي واقعي روحي دادا به معني مخرب آن در مارسل دوشان (15) نقّاش بود. انساني با منطق کينه جو و موهبت استثنايي. (16) »
تريستان تزارا سپس در پاريس اقامت گزيد و مورد استقبال گرم گروه اداره کننده ي مجله ي ليتراتور (17) قرار گرفت. اين مجله توسط شاعراني چون برتون، آراگون، الوآر، ريمون دسانسي (18) اداره مي شد.
« در آلمان به علّت شکستهاي سال 1918 و بحرانهاي اجتماعي آن زمان، دادا، محلّ مناسبي براي گسترش پيدا کرد. با شرکت مستقيم هنرمندان، اين نهضت بيشتر خصوصيت سياسي به خود گرفت. گروه برلين در سال 1917 بوسيله ي هولسن بک بوجود آمد و در سال 1920 منحل شد. » (19)
در دوران جنگ، نيويورک نيز مانند زوريخ بي طرف بود. اکثر دادائيستها به نيويورک کوچ کردند. از جمله تريستان تزارا، مارسل يانجو از روماني، ژان آرپ و فرانسيس پيکابيا از فرانسه، هوگو بال و ريچارد هولسن بک و اِمي هنينگس و هانس ريشتر از آلمان، والتر زرنر از اتريش؛ مارسل اسلودکي از اوکراين و زوفي توبير از سويس. اينان اکثراً کساني بودند که از پذيرفتن ملي گرايي تنگ نظر دوره ي خود سرباز زده بودند » (20) به اين عده برخي نام ژان کروتي نقاش سوئيسي و ادگار وازر آهنگساز و مارسل دوشان را نيز افزوده اند. (21)
چنانکه گفته شد برتون، الوار، آراگون که قبلاً با تزارا همکاري مي کردند - و همينان ماترک دادا را در شکل سوررئاليسم بنيان نهادند - در سال 1923 در يک شب نشيني بحث شان، با پيکابيا به دعوا کشيد و برتون با مجريان کتک کاري کرد و با آراگون و الوار از تالار بيرون انداخته شدند و از اين تاريخ مرگ دادائيسم فرارسيد. (22)
دادائيسم در انگلستان و امريکا تأثيرگذار بود. در شعر، ازرا پاوند (23) و تي. اس. اليوت (24) و در هنر، ارنست ماگريّتي (25) تحت تأثير قرار گرفتند.
بينش دادائيستها
« تزارا در توصيف شيوه ي نويسندگي دادائيستها مي نويسد: روزنامه اي را برداريد و مقاله اي را در آن اختيار کنيد و آن مقاله را با قيچي از هم سوا و جدا سازيد و آن قطعات چيده شده را از نو از هم سوا سازيد تا از هر قطعه اي يک کلمه بيشتر نماند. آنگاه قطعات و تکه ها را در کيسه اي نهاده بجنبانيد و از کيسه درآورده پهلوي هم بچينيد. قطعه ي زير نمونه اي از اين شيوه است:بلوري از فرياد مضطرب مي اندازد روي صفحه اي که خزان، خواهشمندم گردي نيم بيان مرا به هم نزنيد. غير ذي فقار. شامگاهان آرامي حسن و جمال دوشيزه اي که آب پاشي راه پوشيده از مرداب را تغيير شکل مي دهد. » (26)
سخن تزارا و نمونه ي مذکور در بالا بخوبي نشان مي دهد که در بينش دادائيستي هيچ قاعده و ضابطه و پيروي از خرد و ارتباط منطقي در زبان وجود ندارد. هوگوبال، شاعر ديگر دادائيست شعري نامفهوم مبتني بر اصوات سرود که اينگونه آغاز مي شود:
gadji beri bimba
glandridi Lauli Lonni Cadori...
بال بعدها اين شعر را در حاليکه پاهايش را با مقوا پوشانده بود و لباس با يقه ي متحرّک به رنگ سرخ بر تن و کلاهي با روبانهاي سفيد و آبي بر سر داشت، بر صحنه ي کاباره اي اجرا کرد. (27)
اين تنها شعر نبود که به پوچي دچار شده بود، نمايشنامه هايشان نيز دست کمي از شعرشان نداشت. « يکي از نمايشنامه هاي آنان فقط از دو نفر روي صحنه تشکيل مي شد. اولي مي گفت:
دفتر پست آن روبروست. دومي جواب مي داد:
از من چه کاري ساخته است و پرده مي افتاد. » (28)
با اين دو نمونه مي شود « بي شيوگي » شيوه ي دادائيستها را حدس زد. در همين دو نمونه ي اندک از بيشمار که کار از مرحله ي طنز گذشته و به لودگي و هزّالي کشيده است و حتي فراتر از آن بي شباهت به هذيانهاي آدم بيمار رواني نيست مي توان فهميد که دادائيستها عليه همه ضوابط و قراردادها و سنتهاي ادبي قيام کرده اند و اين قيام در حدّ نابودي آن است و اتفاقاً شيوه ي دادائيسم همين است.
فرانسيس پيکابيا شرحي نوشته بود که مثلاً راه و روش مکتب جديد را معرفي کند و اين شرح در نخستين جلسه ي دادائيستها در پنجم فوريه ي سال 1920 خوانده شد. متن سخنراني چنين بود:
« نمي فهميد که ما چه مي کنيم؟ اين طور نيست؟ دوستان عزيز! اين موضوع را خود ما خيلي کمتر از شما مي فهميم، چه سعادتي! حق داريد. دلم مي خواست يکبار ديگر بغل پاپ بخوابم. باز هم نمي فهميد؟ من هم نمي فهمم. چقدر گريه آور است »
و مردم با شنيدن اين سخنان شليک خنده را سردادند. (29)
آيا براستي هولسن بک، هوگوبال، برتون، و بقيّه ي دادائيستها انسانهاي ناداني بودند؟ يا حدّاقل از آن مقدار هوش نسبي برخوردار نبودند که ندانند ايجاد تفهيم و تفاهم به وسيله ي زبان نيازمند اصولي است؟ مطمئناً چنين نبوده است. و سؤال ديگر آنکه آيا آنان به عنوان روشنفکران جامعه احساس مسئوليت نه در برابر مسائل سياسي و اجتماعي حداقل در برابر زبان نمي کردند؟ مسلّماً چنين تفکري هم خيلي درست نيست. فرانتس يونگ يکي از اعضاي دادا بعدها حزب کمونيست ايالت راين را تأسيس کرد و در سال 1923 يعني بحبوحه ي مکتب دادا يک کشتي باري آلماني را ربود و به پتروگراد برد. (30) يا رائول هاوسمان و ريچارد هولسن بک با صدور اعلاميه اي هدفشان را اتحاد انقلابي بين المللي همه ي مردان و زنان روشنفکر بر محور کمونيسم اعلام کردند. (31)
حتّي در شعري از هولسن بک با نام « آخر دنيا » که خيلي هم با مسمّاست مي توان منطق پنهان و درد نهاني دادائيستها را بر رغم بي منطقي ظاهري ملاحظه کرد و آن نوعي حديث درد زمانه است:
کار دنيا به اينجا کشيده است
گاوها روي سيمهاي تلگراف مي نشينند
و شطرنج بازي مي کنند
طوطي در زير دامن رقاص اسپانيايي
مثل شيپورچي سرفرماندهي، آواز حزين مي خواند
و توپها از بام تا شام مويه مي کنند
اين همان دشت اسطوخودوسي است که جناب شهردار،
هنگاميکه چشم خود را از دست داد، از آن سخن مي گفت
فقط آتش نشاني مي تواند کابوس را از اتاق نشيمن بيرون کند
امّا شيلنگها همه از بين رفته اند. (32)
زبان و دادائيسم
هاوزر دادائيسم را يک نوع قيام عليه زبان نيز دانسته است. نه تنها قيام بلکه در حدّي وسيعتر از آن، شورشي عليه هنر قابل فهم، برشمرده است. تا جايي که نه نقّاشي هاي دادائيستها و نه آثار ادبي شان را جز براي عده اي قليل قابل فهم نمي داند. او مي گويد: « ظاهراً فرض هنرمندان دادا بر اين است که با رخداد جنگ جهاني اول نقش هنر به عنوان ابزاري در تفهيم و تفاهم و ايجاد همدلي و همنوايي و فهم متقابل انسانها يا ناقص است و يا قدرت لازم را ندارد. کافيست با تمام زحماتي که هنرمندان در تقريب قلوب انسانها مي کشند و صلح و دوستي و لذّت از زندگي را مي آموزند، چند ژنرال پاي ميز مذاکره بنشينند و با پرتاب چند توپ و شليک چند گلوله جهان را به خاک و خون بکشند. » (33)چنين مقاومت يا شورش در برابر زبان و سنتهاي ادبي با وجود تمام توجيهاتي که وجود داشت در ذات خود، تضادّ و تناقضي را حمل مي کرد که کاملاً به ويراني زبان نيز ختم مي شد و يکي از علل شکست و خودکشي دادائيسم آنهم در فاصله اي کمتر از ده سال را در همين مقوله بايد جستجو کرد. شايد يکي از دلائل بسياري از گروندگان اين سبک منتهي به سوررئاليسم ناچاري از رجعت به سوي زباني نسبتاً نظام مندتر بود. چنانکه هاوزر در دنبال سخن خود به اين نکته ي ظريف اشاره مي کند: « اما آنچه که به عنوان شورش عليه زبان مي توان ناميد و از عهد رمانتيستها شروع مي شود و در سمبوليسم تشديد مي يابد و در دادائيسم به حدّ جنون مي رسد و ظاهراً هدف از اين کار بهم زدن تمام امکانات زبان کلاسيک ايستاست تا زبان پاسخگوي مدرنيسم باشد، در ذات خود تناقضي را دارد. بدين معني که اگر تمام اشکال قراردادي، کليشه اي، پيش پا افتاده را از زبان دور کنند، آيا خطرهاي زبان در الهام ناب و اصيل و بکر را پيش بيني مي کنند؟ بدين معني که اگر زبان از تمام قراردادهاي معمول و آشناي ذهن خواننده به يکباره زدوده شود چه چيزي براي او خواهد ماند؟ بيهوده نيست که ژان پولهان برخي از مخالفان قراردادهاي زباني را « تروريست » مي نامد. البته در اين ميان کسانيکه با کليشه هاي فرسوده مبارزه مي کنند حسابشان جداست. » (34)
همه ي اينها در کنار تأثير مسائل جنگ از موضوع مهمتر ديگري نيز سرچشمه مي گيرد که آن مسأله ي از خودبيگانگي است و به علت اهميّت آن در ضمن مکتب سوررئاليسم بحث خواهيم کرد. در اينجا از نقش دادائيسم در عالم ادب به ذکر عبارت پرمغزي از روانشاد سيد حسيني بسنده مي کنيم: « دادائيسم کودک ناقص الخلقه اي بود که براي دهن کجي به عالم شعر و ادب قيافه ي مضحک خود را نشان داد و مدت چند سال جنجالي شگرف برپا کرد. » (35)
زمينه هاي اجتماعي
همگان در اين اتفاق نظر دارند که عامل عمده ي پيدايش دادائيسم جنگ بود. حتي برخي اين مکتب را نهضت هنرهاي مهمي نمي دانند؛ بلکه آن را « عصيان روشنفکرانه زائيده ي تشنجات جنگ (1914-1918) دانسته و مستقيماً محدود به دردهاي خودش مي شمارند. چيزي که جز فرياد پوچي نبود و بناچار در خود، هسته ي تخريب خويش را پرورش داد. » (36)به نظر هاوزر، دادائيسم درست در لحظاتي پس از جنگ که تصور بر آن بود تا يک نوع ادبيات حماسي و قهرماني در عالم ادبيات ظاهر شود « ناگهان نوعي خودجويي در اين عالم ظاهر شد که مي توان آن را رمانتيسيسم نو ناميد. » (37) اما پايان کار به نفي همه ي مکاتب و سبکهاي ادبي و هرج و مرج در همه ي زمينه ها از جمله در ادبيّات منجر گرديد. يعني نوعي سرخوردگي از زبان بازي تهوع آور دوران جنگ و اينهمه در مکتب تخريبي زودگذر دادائيسم بروز يافت. (38)
گفتني است که جنگ جهاني اول نيز با تشويق و تبليغ جنگجويان با همين وسيله ي زبان شروع و ادامه يافت. نه تنها مردم عادي در اين جنگ کشته شدند بلکه بسياري از نويسندگان و شاعران نيز از بين رفتند. در کتابي با عنوان « گلچيني از آثار نويسندگاني که در جنگ کشته شدند » (1924) نام و دستخط پانصد شاعر و نويسنده که در جنگ کشته شدند درج شده است. گيوم آپولينر و شارل پگي و آلن فورنيه از جمله ي آنان بودند. در ظرف دو سال اول جنگ، ادبيات تمام اروپا دچار فلج گرديد. به جز نقش حوادث وحشت آور و افکار مشوش و تأثرانگيز چيزي به مغز مردم راه نمي يافت. (39)
آندره برتون که يکي از هواداران دادائيسم و شرکت کنندگان در جنگ جهاني اول بود، معتقد است که قدرت هاي حاکم بر جامعه پس از پايان جنگ خواستند انتقال آن نوع از هستي را که جنگ به ماها آموخته بود به هستي ديگري که بازگشت به زندگي غير نظامي بود نويد بدهند. يعني انگار که هيچ حادثه اي رخ نداده است. اما سربازهايي که از جبهه برمي گشتند، آنگاه که به خاطرات ايام جنگ رجوع مي کردند دلايل بيشتري براي اظهار خشم پيدا مي کردند. اينکه بي ثمر جان انسانها قرباني شده و آنچه باقيمانده خانه هاي ويران شده و حقارت بي حد چشم اندازهاي آينده است. (40)
برتون مي گويد، « ما از جنگ خلاص شده بوديم، در اين ترديدي نبود. اما چيزي که ازش خلاصي نداشتيم آن شستشوي مغزي بود که در طول چهار سال آدمهايي را که فقط مي خواستند زنده بمانند، به موجودات ديوانه ي متعصبي تبديل کرد که نه تنها فرمان اربابشان را اطاعت مي کردند، بلکه مي شد بيرحمانه نابودشان کرد. طبيعي است که بعضي از اين مردان بيچاره نگاه خشم آلودشان را به کساني مي دوختند که کلي دليل براي جنگيدن براي آنها آورده بودند. » و آن گاه که مي خواستند درد دلهايشان را بنويسند با سانسور مواجه مي شدند. (41)
شخص برتون مدتي سرگردان و « خود را به موج سپرده » بود. چنانکه گويد: « توي اتاقي که در هتل گرفته بودم ساعتها دور ميز قدم مي زدم. بي هدف راه مي افتادم توي پاريس، و شبها را تنها روي نيمکتي در ميدان شاتله، مي گذراندم. » (42)
جنگ و تأثير آن در دادائيسم و سوررئاليسم
ريمون آرون جامعه شناس و فيلسوف فرانسوي در خاطرات خود سخني بدين مضمون دارد: « هيچ انسان با شعوري جنگ را بر صلح ترجيح نمي دهد، زيرا در جنگ، پدران، فرزندان خود را به خاک مي سپارند و حال آن که در صلح اين پسران هستند که پدران خود را به گور مي سپارند. » (43) در جنگ جهاني اول نيز ميليونها جوان را پدر و مادر با اشک سوزان به خاک سپردند.در مورد اين جنگ که به مدت چهار سال از 1914 تا 1918 سرتاسر اروپا را فراگرفت تاريخهاي بسياري نوشته اند و با ذکر آمار و ارقام نسبت به خسارتهاي جاني و مالي بحث کرده اند و از جنبه هاي مختلف به تجزيه و تحليل علل و نتايج آن پرداخته اند. عيب تاريخ نگاري در آن است که براي خواننده تأثير لازم و عبرت آموزي را به جا نمي گذارد. وقتي مورخ مي نويسد فلان شهر ويران شد يا چند ميليون آدم کشته شدند خواننده تصور مي کند چيز مهمّي اتفاق نيفتاده است. نظير آن است که بگويند چند ميليون بطري شکسته است. آنچه در اين ميان گم مي شود و خواننده با درون خود آن را درک نمي کند نابودي فرهنگ و تمدّن و اصالت انساني و باز گرفتن زندگي هر شخصي است که مي توانست سالها به زندگي خود ادامه دهد و به آرزوها و کامهاي خدادادي خود برسد. بحث بر سر زندگي هر انسان است که متأسفانه جنگ حقّ حيات را از او سلب مي کند.
در اين ميان هنر داستان پردازي است که با نمايش و ورود در بطن زندگيِ حتّي يک سرباز به طور نمونه وار، برآورده نشدن آرزوها و خفه شدن استعدادها و در مجموع نابودي روح حيات را آنچنان باز مي نمايد که خواننده تا ابد با هرچه که جنگ است نفرت اش را بدو نثار مي کند. و اگر دادائيسم با شعر نتوانست آن را تصوير کند ولي رمان توانست به عمق فاجعه نفوذ کند. گرچه اين رمانها دخلي به مکتب دادائيسم ندارد بلکه در جزو رئاليسم قرار مي گيرد.
نويسندگان زيادي راجع به جنگ جهاني اول داستان نوشته اند. از آن جمله مي توان به لودويک، رن، آرنولد تسوايک، هانري باربوس، رومن رولان، ريچارد آلدينگتون، (44) اشاره کرد. آوردن مثالهايي از اين آثار حتّي به طور نمونه در اين مختصر نمي گنجد، اما گزيده اي از زبان شخصيّتهاي تنها سه داستان شايد ما را به ابعاد فجيع و زجرآور جنگ رهنمون شود. در چنين حالتي است که شايد حرکت دادائيستها را کمي توجيه پذير بدانيم.
در غرب خبري نيست، اثر اريش ماريا رمارک (45) که در جنگ خود نويسنده زير پرچم فراخوانده شده بوده، اثري است از گزارش « لحظات وحشت و بيدادگري، پليدي و فرومايگي، وحشيگري و رقّت و ترس و برزگمنشي گروهي از سربازان جوان و سرگردان آلماني که در پيچ و خم گرداب آخرين روزهاي جنگ جهاني اول نوميدانه مي جنگيدند و رنج مي کشيدند. اين اثر از نسلي از انسانها سخن مي گويد که چگونه جسم شان را از مهلکه بدر بردند ولي زندگيشان در جنگ نابود شد. » (46)
در همين اثر نظير بقيّه ي آثار جنگ، نکته اي که دادائيستها خيلي بدان تأکيد داشتند يعني به از بين رفتن ارزشها و انديشه و تفکّر و تهي شدن بار معاني الفاظ تأکيد شده است. نويسنده از زبان قهرمان داستان در جايي از در غرب خبري نيست، مي گويد: « آنروزها همه حتّي پدر و مادرها هم عبارات بزدل و بي غيرت را خوب بلد بودند. آن روز روح هيچکدام از ما خبردار نبود که به چه راهي قدم مي گذاريم. فقير و بيچاره ها از بقيه داناتر بودند. آنها خوب مي دانستند که جنگ جز بدبختي عاقبت ديگري ندارد. و مزه ي بدبختي را هم که حسابي چشيده بودند. اما پولدارها اگر کمي فکر مي کردند مي فهميدند که جنگ روي زندگي آنها بيشتر اثر مي گذارد. » (47)
جاي ديگري مي نويسد: در مرکز پادگان مدت ده هفته تعليمات نظامي مي ديديم، چه ده هفته اي که بيش از ده سال مدرسه رفتن روي ما اثر گذاشت. کم کم متوجه شديم که يک دگمه ي برّاق نظامي اهميتش از چهار کتاب فلسفه ي شوپنهاور بيشتر است. اول حيرت کرديم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقيد شديم؛ و فهميديم که دور دور واکس پوتين است نه تفکر و انديشه، دور نظم و دسيپلين است نه هوش و ابتکار؛ و دور تمرين و مشق است نه آزادي. ما با شور و شوق فراوان سرباز شده بوديم و اما آنها تيشه را برداشتند و تا توانستند به ريشه ي اين اشتياق زدند. بعد از سه هفته براي ما روشن شد که اختيار و قدرت يک پستچي که لباس يراقدار گروهباني به تن دارد از اختيارات و قدرت پدر و مادر و معلم و همه ي عالم عريض و طويل تمدّن و عقل از دوره ي افلاتون گرفته تا عصر گوته بيشتر است.
« مثل کسيکه تازه از خواب بيدار شده باشد چشمها را ماليديم و ديديم که مفهوم کلاسيک کلمه ي وطن که در مدرسه ياد گرفته ايم اينجا عوض شده است. در اينجا کلمه ي وطن يعني نداشتن شخصيت فردي و تن دادن به کارهايي که پست ترين بنده ي زرخريد هم از انجام آن ابا دارد، سلام، خبردار، رژه، پيش فنگ، به راست راست، به چپ چپ، پاشنه کوبيدن، فحش، توهين، و هزار زهر مار ديگر.
اوّل خيال مي کرديم اوضاع جور ديگري بايد باشد؛ اما بعد معلوم شد که خير ما را مثل يابوهاي سيرک براي زورآزمايي و فداکاري تربيت مي کنند. » (48)
جنگ در بهم زدن نظام ارزشها و نابودي تفکر خلاصه نمي شود. خلق انساني را هم از آدم مي گيرد و او را به حيواني پست مبدل مي کند. همو در جاي ديگر مي نويسد: « وقتي به طرف جبهه راه مي افتيم سربازهاي معمولي هستيم که خلق و خوي آدمها را داريم، اما همچه که پا به ميدان جنگ مي گذاريم يکباره تبديل به حيواني مي شويم با غريزه ي حيواني. » (49) « ما مثل درندگان وحشي شده ايم. جنگ نمي کنيم بله با عفريت مرگ دست به گريبانيم. اينها انسان نيستند که نارنجکها را به طرفشان پرتاب مي کنيم. چون آنجا که مرگ با دست و کلاه آهني کشتار مي کند از انسانيّت خبري نيست... مي کشيم و نابود مي کنيم تا زنده بمانيم؛ زنده بمانيم و انتقام پس دهيم... مي کشيم و به هر دري مي زنيم تا جانمان را نجات دهيم. در اين حال اگر پدرمان هم جزو آنها باشد بيچون و چرا بمبي به طرفش پرتاب مي کنيم. » (50)
فشار و صحنه هاي غير انساني جنگ است که جنگنده ي متفکّر را در باب بيفايدگي تمامي فلسفه ها و انديشه ها و اخلاقيات زير سؤال مي برد. در همين اثر از زبان شخصيت داستان آمده است: « دو نفر از کزاز مي ميرند... دست و پاي له شده ي خيلي از مجروحان از ناحيه ي مفصل به پوست نازکي آويزان است و در هوا تاب مي خورد. زير زخم آنها گلن گذاشته اند تا چرک و خون آن بچکد... زخمهاي شکم بعضي را مي بينم که دائم پر از گه و کثافت است...
« راستي که با چنين جناياتي خونين چقدر نوشته ها و انديشه هاي بشر باطل و بي اساس جلوه مي کند. آنجا که فرهنگ و تمدّن هزاران ساله ي بشر نتوانسته باشد جلو اين رودهاي خون را بگيرد و صدها هزار کانون شکنجه را از بين ببرد پس هرچه مي گويند و مي کنند دروغ و بي ارزش است. تنها يکي از بيمارستانها براي نشان دادن چهره ي مخوف جنگ کافي است. » (51)
جنگ است که بيم و نااميدي و ترس رواني را حتي براي کسانيکه زنده از جبهه بيرون آمده اند تا دم مرگ زنده نگه مي دارد. اين دلهره و نگراني و بيهودگي زندگي بويژه براي نسل جواني که آغاز زندگي را در جبهه تجربه مي کند تبعات غم انگيزتري دارد: « من جوانم. بيست سال زندگي کرده ام؛ با اين وصف جز يأس و مرگ و هراس و خامي کشنده اي که در ژرفاي غم و حسرت مغروق است چيز ديگري از زندگي نمي شناسم. به چشم خود مي بينم که چگونه ملتها را در برابر هم مي گمارند و اينان مات، کورکورانه، احمقانه، برده وار و بيگناه به جان هم مي افتند و يکديگر را نابود مي کنند. به چشم خود مي بينيم که متفکّرترين مغزهاي جهان همّ خود را صرف اختراع سلاحهاي موحش مي کنند و سعي دارند که کار خود را موجّه جلوه دهند. و من و جوانان هم سن من و همه ي افراد نسل من اينجا و آنجا و در همه جاي جهان اينها را مي بينيم و با آن آشنا و دست به گريبانيم. اگر ناگهان بپاخيزيم و کارنامه ي زندگيمان را بدست پدرانمان بدهيم چه خواهند کرد. و روزي که جنگ به آخر برسد از ما چه انتظاري مي توانند داشته باشند؟ مايي که ساليان دراز شغلمان کشتن انسانها بوده است. کشتن؛ اولين حرفه ي زندگي و شناخت ما از زندگي تنها يک چيز بوده است: مرگ، بعدها چه به سرمان خواهد آمد؟ و از ما چه کاري ساخته خواهد شد؟ » (52)
تاريخ نمي تواند آنچه را که جنگ بر روح و ضمير و در زندگي آدميان ايفاي نقش مي کند بيان کند. اما ببينيد چقدر عالي رمارک اين قضيه را باز مي کند! در آخر داستان که جنگ رو به اتمام است شخصيت داستان مي گويد: « اگر در سال 1916 به خانه برمي گشتيم شايد به خاطر رنجهايي که کشيده بوديم و قدرت تجربه، زمين و زمان را به هم مي زديم. اما اگر امروز برگرديم، موجوداتي خسته، شکسته، سوخته، سست و نااميد خواهيم بود. ديگر نخواهيم توانست راه و رسم زندگيمان را بشناسيم. مردم، زبان ما را نخواهند فهميد. چون نسل پيش از ما گرچه در کشاکش جنگ با ما شريک بود ولي پيش از آن خانه و زندگي و کار و پيشه اي به هم زده بود. آن نسل به سرکارش برمي گردد و جنگ را فراموش مي کند و نسلي که بعد از ما رشد کرده است با ما بيگانه و ناآشناست و ما را از خود خواهد راند. ما آنقدر سطحي و بيمايه شده ايم که حتي به درد خودمان نمي خوريم. سالها خواهد گذشت و پيري فراخواهد رسيد. بعضي با محيط سازش مي کنند و همرنگ جماعت مي شوند، بعضي راضي به رضاي خدا مي شوند و به هر کاري تن در مي دهند و عده ي زيادي بين زمين و هوا بلاتکليف و سردرگم مي مانند. آري سالها خواهد گذشت تا مرگمان فرارسد. » (53)
چنانکه ملاحظه مي کنيد به قول آقاي دريابندري « سرخوردگي از چيزهايي مقدّس و وازدگي از کلمات مجرد، يکي از مشخصات اصلي نسل بعد از جنگ جهاني اول بود. جواناني که با شور و شوق به جبهه ي جنگ رفته بودند، از آنچه مقدس و پرافتخار بود رميدند و آنقدر کلمات پرطمطراق و صفات عالي در گوششان فروخوانده شد که حالت آشوب به آنها دست داد. » (54)
ارنست همينگوي که اثرش راجع به جنگ جهاني اول يعني خورشيد همچنان مي دمد زودتر از اثر رمارک منتشر شد. (55) بهتر از هر کسي يا زودتر از ديگران اين حالت نسل بعد از جنگ را دريافت. زيرا او هم علي رغم آنکه امريکايي بود در جنگ شرکت کرد و پوچ بودن چيزهاي « مقدس » را تجربه کرد.
« در سال 1925 خورشيد همچنان مي درخشد از همينگوي منتشر شد و اين گزارش کارهاي گروهي از روشنفکران امريکايي است که بعد از جنگ در اروپا سرگردان شده بودند و گرترود استين آنها را نسل تباه ناميد و بدين نام معروف شدند. اينان مردمي هستند که جنگي سخت و بيهوده را پشت سر گذاشته اند. زخمي و سرخورده و خسته اند. نمي دانند غرض از زندگي چيست. هر روز خورشيد همچنان مي دمد و روزي از نو آغاز مي شود و زندگي، همچون آب رودخانه اي که هرز مي رود، جريان دارد... قهرمان کتاب جيک بارنز، جواني است که در جنگ زخمي شده و قواي جنسي خود را از دست داده است. اما هرگز از گذشته ي خود سخن نمي گويد. مي بيند که فايده اي ندارد هر ساعت شرح پريشاني خود را نقل کند. حتي وقتي زني علت تحاشي او را جويا مي شود، دو کلمه مي گويد: زخمي شده ام.
« زخمي، صفت همه ي قهرمانان همينگوي است. چنانکه مي دانيم او نيز در جنگ زخمي شده بود. اما زخمهاي جسماني قهرمانان او در حقيقت کنايه از زخم کاري تر و عميقتري است که همه ي نسل بعد از جنگ آن را با خود داشتند. » (56) وداع با اسلحه از همين نويسنده که در 1928 منتشر شد پديداري اين زخم، زمان و چگونگي آن را بيان مي کند و مي کوشد بدان پاسخ دهد.
نويسنده ي ديگري که حتي زودتر از هر دو نامبرده در بالا اثرش منتشر شد. استراتيس ميريويليس يوناني است که اثر معروف وي تحت عنوان زندگي در گور به سال 1924 انتشار يافت. کوستولاس شخصيت بارز داستان با الهام از ايده ي بزرگ دفاع از ميهن همراه همشهريان خود به جبهه مي رود. « ليکن برخلاف تصور خود، به جاي سانها، صحنه هاي پرشکوه و سواران خوش پوش، در ميان سنگرهاي ملال آور پوزيسيوني - جنگي که زشت و تهوع آور و ابلهانه است - غوطه ور مي گردد... اين جنگ پيش از آنکه انسان را هلاک سازد؛ روح وي را، آهسته و بيرحمانه، در تنهايي زيرزميني تجزيه مي کند. » (57)
اينکه مي گوئيم رمان بهتر از تاريخ دردهاي بشري حاصل از جنگ را بيان مي کند، عيناً در زندگي در گور از يادداشتهايي که در کوله پشتي بجا مانده اي از يک مقتول جبهه از زبان شخصيت داستان نقل مي شود نمونه اي از مدّعابه است، وي مي گويد: « در لا به لاي سطور اين اوراق، ارتعاشات يک روح رنجديده روحي که جزئي از روح جهاني است - منعکس گشته است. » (58)
در جنگ نه تنها انسانهاي زنده بلکه مرده ها و طبيعت نيز راحت نيست. در رمان در غرب خبري نيست بمباراني باعث ويراني قبرستان مي شود و او مي نويسد: « قبرستان تبديل به يک خرابه شده است. مرده ها و تابوتها از هم پاشيده و درهم و برهم با خاک و خاشاک قاطي شده اند، بيچاره ها سرنوشت شان اين بود که دوبار بميرند. » (59)
و در زندگي در گور هم مي نويسد: « هر شب، هزاران نفر، ميليونها انسان، از درون سنگرها خارج مي شوند و سيم خاردار مي کشند، آن را به دور کوهها، درّه ها و دشتهاي بيکران مي پيچند. زمين به کلاف سيم خاردار مبدل شده است. اين پيچک هرزه زيست که جنگ پرورشش داده و آن را به دور دنيا پيچيده است، اين رازک آهنين، اين نيلوفر بي برگ سراپا چنگ است و دندان. نيلوفر جنگ را با خون گرم آبياري مي کنند؛ از اين روست که ديوانه وار رشد مي کند و شاخه هاي نو خود را به هر سو مي دواند. نيلوفر جنگ فقط شبهاست که جوانه مي زند، شاخه مي سازد و با جستهاي سرکش خود در همه چيز چنگ مي اندازد و اينک به دور دنيا پيچيده است. اين تاج خار مسيح است که بر تارک کره ي زمين جاي گرفته است. آنجا که سيم خاردار پديدار مي گردد، گلها مي پژمرند، برگها فرو مي ريزند، درختهاي شکوفان سيب مي خشکند، درختان انار زرد مي شوند. اين خاربني است که ريشه هاي خود را در اعماق دشتها و قلبهاي انسانها فرو برده و آنها را مقهور و ويران ساخته است. » (60)
جالب توجّه است که با تمام تفصيل ضد جنگ اين آثار درست بيست و يک سال پس از اتمام جنگ، جنگ جهاني دوم بسي کشنده تر، ويرانگرتر و خشن تر با ابزار نوتر و اين بار با ابعاد وسيع تر جغرافيايي و نظامي شروع شد. شگفت آنکه انتشار اثر در غرب خبري نيست در آلمان ممنوع شد و نويسنده بناچار به سوئيس و سپس به امريکا مهاجرت کرد و تبعه ي کشور اخير گرديد.
بنابراين با چند نمونه اي که ذکر گرديد فلسفه ي دادائيستها خيلي هم پربيراه نبود. اگرچه نويسندگان مورد بحث آثار خود را به گونه اي نوشتند که در خواننده تأثير مي گذاشت و نسبت به شخصيتهاي داستاني احساس همدلي و همراهي و همدردي مي کرد، اما دادائيستها که غالباً شاعر و نقاش بودند به طور کلي عليه قراردادهاي جاري زبان و تفهيم و تفاهم که بي معنايي خود را در طيّ جنگ نشان داده بود شوريدند. حال آنکه روش رمارک ها و همينگوي ها و ميريويليس ها درستتر بود و گذشت زمان آن را ثابت کرد.
فرجام کار
چنانکه گفته شد مبناي جهان بيني دادائيستها بر آزادي تمام عيار، مخالفت با هر قرار و قانون و اخلاق و سنت و بر نفي تمام ظواهر عقلاني استوار بود. آنان هر آنچه را انسان به موجب عقل مي پذيرد، به باد استهزاء مي گرفتند و انکار مي کردند. دنياي موجود را که ستونهايش بر پايه ي جنگ و آدمکشي و دنباله روي از سنن اجتماعي بنا شده است، نفي مي کردند. حتي ادبيات هم از اين موج نفي و انکار برحذر نمي ماند. هدف دادائيستها از نوشتن، ثبت رؤياها و کشف دنياي ضمير ناخودآگاه و بيان اين عوالم به وسيله ي کلمات رها شده و نامربوط بود. (61) طبيعتاً چنين روياروئي با جهان واقع نمي توانست خيلي پردوام باشد و دادائيسم بزودي شکست خورد. هر چند بخشي از ميراث آن به دست سوررئاليستها بازسازي گرديد.دادائيسم محصول شرايط جنگ بود. اما گفتني است که انسان ها در برابر وازدگي از اجتماع و دلخستگي از شرايط حادّ و غيرقابل تحمل آن و حتي در قبال حوادث ناگوار زندگي شخصي دو نوع واکنش نشان مي دهند: يا استوار و مقاوم با واقعيت روبرو مي شوند و سعي مي کنند گزينه ي خردمندانه اي را انتخاب کنند يا ضعيف و ترسان تا حدّ خبط دماغ و حالات هيستريک رواني تسليم رويداد مي شوند. دادائيسم در قبال شوک وارد از جنگ ظاهراً تسليم نشد ولي سلاح مقابله را از نوع آدمهاي رواني اختيار کرد.
حرکت دادائيستها را از جنبه ي ديگري نيز مي توان تفسير و تعبير کرد و آن اينکه دادائيستها نه مخبط اند و نه روان پريش؛ بلکه با علم و آگاهي مردم را دست انداخته اند و برانديشه هاي جاري پوزخند زده اند. وگرنه چگونه مي توان باور کرد هولسن بک، يانچو، تزارا هر کدام در زبان خود شعري بسرايند که حتي بخشهايي از آن تنها از صداهاي موزون تشکيل يافته باشد و مجموعه را يک قطعه بنامند و پس از قرائت چنين توجيه کنند: « زندگي از وقايع منطقي متوالي تشکيل نمي شود و فقط عبارت از همزماني بي نظم و گيج کننده اي است. » (62)
کار جالب توجه دادائيستها در آن بود که نظم و قاعده مندي جاري بورژوازي عصر را با تمسخر زير سؤال بردند و در آن شکاف ايجاد کردند. دادائيستها عقل خسته ي قرن بيستم بودند. ماشينيزم و صنعت پرافاده، اخلاقيان دغلباز، سياستگران مرگ آفرين را به مسخره گرفتند و زبان و هنر و ادبيات اين فضا و شرايط را نيز از طنز و تمسخر در امان نگذاشتند.
اما سؤال اينجاست که آيا مردم از طريق ادبيات توليدي دادائيستها مي توانستند اين نکته ي انتقادي را دريابند؟ پاسخ اين پرسش منفي است. قهرمان ارنست همينگوي نيز در وداع با اسلحه از پوچ شدن کلمات و ارزشهاي دروني زبان سخن مي گويد اما خواننده آن را درک مي کند. زيرا تمهيدات داستان اين اجازه را مي دهد حال آنکه در آثار دادائيستها نه در ادب و نه در نقاشي کسي از آن سر در نمي آورد... با گوش سپردن به نکته اي از گفتار قهرمان همينگوي اين بحث را مي بنديم:
« هميشه از برخورد با کلمه هايي مقدس و با شکوه و فداکاري و گفتن بيهوده ي آنها دستپاچه مي شوم... مدتها... چيز مقدسي نديده بودم و چيزهاي باشکوه هم مثلا کشتارگاههاي شيکاگو بودند که سرو کارشان با گوشت فقط براي دفن کردنش باشد. لغتهاي زيادي بودند که آدم تحمل شنيدنشان را نداشت و آخرش فقط اسم جاها حرمت خودشان را حفظ مي کردند... اسم معني هايي مثل شکوه و شرف و شجاعت و قد است، در مقابل اسمهاي ذات دهکده ها و شماره هاي جاده ها و اسمهاي رودخانه ها و شماره هاي هنگها و تاريخها، مشمئز کننده به نظر مي رسيدند. » (63)
پي نوشت ها :
1. فرهنگ Literary Terms ذيل Dadaism
2. دادا و سوررئاليسم، ص 28
3. دادا و سوررئاليسم، ص 13
4. فرهنگ اصطلاحات ادبي، ذيل دادائيسم
5. فرهنگ Literary Terms ذيل Dadaism
6. دادا و سوررئاليسم، ص 22
7. Filippo Tomnaso Marinetti
8. معني هنر، ص 199-200
9. Tristan Tzara
10. Han arp (1886-1966)
11. Hugo Ball
12. Richard Huelsenbeck
13. Literary Terms ذيل Dadaism
14. برتون پايان دادائيسم را اوت 1922 مي داند. (سرگذشت سوررئاليسم، ص 69)
15. M. Duchamp
16. از امپرسيونيسم تا هنر آبستره، ص 34
17. Litterature
18. Ribemont Dessaignes
19. از امپرسيونيسم تا هنر آبستره، ص 35
20. دادا و سوررئاليسم، ص 27
21. Literary Terms ذيل Dadaism
22. دادا و سوررئاليسم، ص 35
23. Literary Terms ذيل Dadaism
24. مکتبهاي ادبي، ج 2، ص 415
25. فرهنگ اصطلاحات ادبي، ذيل دادائيسم
26. مکتبهاي ادبي، ج 2، ص 415
27. فرهنگ اصطلاحات ادبي، ذيل دادائيسم
28. مکتبهاي ادبي، ج 2، ص 412
29. پيشين، ج 2، ص 410
30. ر.ک: دادا و سوررئاليسم، ص 30
31. همانجا
32. پيشين، ص 37
33. تاريخ اجتماعي هنر، ج 4، ص 284
34. تاريخ اجتماعي هنر، ج 4، ص 284
35. مکتبهاي ادبي، ج 2، ص 406 پس و پيش کردن عبارات از اين جانب است.
36. از امپرسيونيسم تا هنر آبستره، ص 35
37. تاريخ اجتماعي هنر، ج 4، ص 408
38. پيشين، ص 409
39. ر.ک: پيشين، ص 407
40. سرگذشت سوررئاليسم، برداشت آزاد، ص 61
41. همان، ص 62
42. همان، ص 63
43. خاطرات، ج 1، ص 48
44. ر.ک: زندگي درگور، ص 8 مقدمه
45. Erich Maria Remarque (1898-1970)
46. در غرب خبري نيست، مقدمه ي مترجم، ص 2
47. پيشين، ص 11
48. در غرب خبري نيست، ص 24
49. در غرب خبري نيست، ص 61
50. همان، ص 125
51. در غرب خبري نيست، ص 286
52. پيشين، ص 287
53. در غرب خبري نيست، ص 317
54. وداع با اسلحه، مقدمه، ص 1
55. در غرب خبري نيست به سال 1929 و خورشيد همچنان مي دمد در 1925 منتشر شد. وداع با اسلحه در سال 1928 انتشار يافت.
56. وداع با اسلحه، ص 3-4 مقدمه ي مترجم
57. زندگي در گور، ص 9 مقدمه ي مترجم
58. پيشين، ص 8
59. در غرب خبري نيست، ص 78
60. زندگي در گور، ص 126-127
61. ر.ک: فرهنگ اصطلاحات ادبي، ذيل دادائيسم
62. دادائيسم و سوررئاليسم، ص 42
63. وداع با اسلحه، ص 39
ثروت، منصور؛ (1390)، آشنايي با مکتبهاي ادبي، تهران: سخن، چاپ سوم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}